نوشته هنگامه حیدری هنرجوی مدرسه آرتسنس
در این عکس که از مجموعه "زندگی در جنگ" است، مجید سعیدی زنی را به تصویر کشیده که با دخترکوچکش در حال عبور از راهی ویران هستند. جایی که حالا دیگر نه شبیه کوچه است نه خیابان. نمیدانیم آنها دارند خانهای را ترک میکنند یا به سوی آن میروند. البته اگر خانهای هنوز مانده باشد، اما هرچه هست با قدمهای کوتاه و پاهایی که انگار دیگر خیلی میل به رفتن ندارند مسیر میپیمایند.
مسیری که از کنار ساختمان خرابهای میگذرد. درست مثل اتاق ویران جف وال! جایی که شاید قبلن در همهمه کوچه رو به رویش مردم میایستادند، با اهالی محل حرف میزدند و حتا زیر برقعهایشان، شادمانه میخندیدند و فقط از روی شانههایی که تکان میخورد میشد فهمیدکه دارند میخندند.
ساختمان که حالا ویران شده، شمایلش به گونهایست که انگار دهان باز کرده و فریاد میزند. بیشک او شاهد تکهتکه شدن ساکنانش بوده و صدای فریادشان را آن هنگام که بمبها را بر سرش میریختن میشنیده.
دخترک دست در جیبهایش کرده و جلوتر میرود که مبادا پا جای مادرش بگذارد. شاید در سرش رویایی دارد که با هیچ جای آن دیار سازگار نیست. شاید دستهایش را در جیبش مشت کرده تا دستش برای کسی رو نشود که چه آرزویی برای خود دارد.
زن نیز پشت سر دخترش به راه افتاده تا مبادا گزندی به دخترکش برسد. چادرش چنان باد کرده انگار که کوله باری سنگین را آن زیر حمل میکند. کوله باری که پر است از ترس، شاید هم نه! دیگر نمیترسد، از غم، از حسرت، از غرور حتا. زن چادرش باد کرده زیرا تمام اینها را به دوش میکشد.
و انعکاسشان که در آب افتاده، فریاد می زندکه، ما اینجا دوبار بدبختیم.
اگر این مطلب را دوست داشتید پیشنهاد میکنیم مقاله جنگی همیشگی را هم بر روی وبسایت مدرسه آرتسنس مطالعه کنید.