نوشته حنانه نیکپی هنرجوی کلاس عکاسی فاین آرت مدرسه آرتسنس
« زمانی فرا میرسد که باید بین فکر کردن و عمل کردن یکی را برگزید؛ این را آدم شدن مینامند. این گسیختگیها موحش است اما درون یک قلب سربلند جایی ندارند. باید با زمان زیست و با آن مُرد، یا برای زندگی والاتری خود را از آن دور نگه داشت. من میدانم که میتوان مصالحه کرد، درون قرون زندگی نمود و به ابدیت ایمان داشت و این را پذیرفتن مینامند. اما من مخالف این وضعیتم، یا همه را میخواهم یا هیچ.» اینان سخنان «سیزیف» از زبان آلبرکامو هستند.سیزیف به وسیله خدایان محکوم شده بود که تخته سنگی عظیم و سنگین را تا قلّه کوهی بغلتاند و چون سنگ به بالای کوه میرسید، بر اثر وزن خود از سراشیبی دامنه کوه به پایین میغلتید و سیزیف باید پیوسته به سوی آن میرفت و دوباره به بالای کوه میرساندش. خدایان به خوبی میدانستند که بزرگترین تنبیه، انجام کاریست بیهوده با ناامیدی تامّ و سیزیف را لایق این توبیخ دهشتناک میدانستند؛ او مرگ را به گروگان گرفته، نعمت زمین را به آسمان ترجیح داده و به دنبال رویای آزادی و آگاهی، سراسر کوه المپ را دویده بود تا به زمین برسد و روی آن زندگی کند. سیزیف بر این امر واقف بود که زندگیاش با درد و رنج خواهد گذشت اما این را هم میدانست که تلخی زندگی یکی از زوایای گریز ناپذیر آن است و انتخابش کرده بود.
انسانها، نوادگان او نیز برای قرون متمادی زجر کشیدند ولی همچنان زندگی را انتخاب کردند. رفته رفته زنده ماندن سختتر میشد و با رسیدن به روزگار معاصر، انسانی که از کارزار جنگها و نسلکشیها بیرون میآمد، دیگر آدمی نبود که به آن وارد شده بود. دغدغههای معاصر حتا مسائل مبرم مکاتبی مانند مدرنیسم و پست مدرنیسم را پس زدند و به دنبال راهحلهای جدیدتر گشتند. هنر نیز همچون تمام طول تاریخ خود با زبانی که برای همگان قابل فهم باشد به فانوسی تبدیل شد که به بشر اجازه میداد چند قدم جلوتر را ببیند و در چاه نیفتد. هنر معاصر برای نمایاندن راهی که انسانها پیشرو داشتند نیاز به ابزارها و متدهای جدید داشت و هنرمندانی در اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم، این نیازها را به خلاقانهترین شکل ممکن حل کردند. هنرمند باید با بدنه جامعه به طور مستقیم ارتباط برقرار و راهکار را در میان مردم جستجو میکرد و پرفورمنس آرت یا هنر اجرا از جمله زیر شاخههای هنر معاصر بود که این مهم را برعهده گرفت. با پیشروی هرچه بیشتر هنر در قرن بیست و یکم مشخص شد تمامی مسائل و مشکلات جدید، ریشه در کهنترین سوالهای بشر دارند که همچنان بیپاسخ ماندهاند؛ پرسشهای بنیادینی مانند عدالت، آزادی، زمان، برابری و جنسیت که پس از هزاران سال همچنان بیجواب مانده بودند و حالا همه اینها پایه و اساس کارهای هنرمند تایوانی تچینگ هشیه Tehching Hsieh است.
زمان به عنوان یکی از دیرینهترین مسائل بشری در بطن زندگی روزمره انسان معاصر رخنه کرده است و شتاب سرسامآور زندگی مدرن این باور را القا کرده که انسان فارغ از نحوه سپری کردن زمانش، چنان که باید زندگی نمیکند؛ اما تچینگ هشیه یا چین شِی Tehching Hsieh ، هنرمند تایوانیتبار، که بعدها نام سم شی Sam Hsieh را برای خود برگزید،با استفاده از هنر پرفورمنس با قدرت دربرابر این باور پوچ ایستاد و به درستی صورت مسئله را پاک کرد. او به شیوه «تقلیل پدیدارشناسانه» هوسرل گونهای شناخت بیمیانجی و مستقیم از زمان ارائه کرد و به همین دلیل بسیاری رویکرد او را نسبت به هنر معاصر، رادیکال میدانند.
هشیه که با مشقت و خوش شانسی خود را از تایپه به نیویورک رسانده بود، به عنوان یک مهاجر غیرقانونی، از دست رفتن زمان، انزوا و بیگانگی را با پوست و گوشت خود حس کرد اما جسورانه دست به پیریزی پرفورمنس آرتهایی زد که جا افتادهترین تصورات انسان معاصر را به چالش کشید. او که در تایوان سه اجرای ناموفق داشت، چهار سال پس از رسیدن به آمریکا و تهیه آتلیه محقری که بتواند کارهایش را در آن انجام دهد، پنج پرفورمنس آرت بلند مدت یک ساله را طراحی کرد که در واقع استفسارهایی فلسفی بودند.
اولین پرفورمنس هشیه که با نام «قطعه قفس» مشهور شده از سال 1978 تا 1979 اجرا شده است. او در قفسی چوبی به ابعاد 3.5در2.7در2.4 که تنها با یک تخت، یک سطل، یک روشویی و چراغ تجهیز شده بود، خود را به مدت 365 روز حبس کرد و به هر نحوی از خواندن کتاب، صحبت کردن، نوشتن، گوش دادن به رادیو و تماشای تلویزیون پرهیز کرد. هر روز دوست او به نام چانگ وِی کونگ برایش یک وعده غذا میبرد، زبالههایش را تخلیه میکرد و از او یک عکس میگرفت. همچنین این اجرا برای یک یا دو روز در ماه به مدت 6 ساعت برای عموم قابل بازدید بود.
هشیه پیش از هر کدام از پرفورمنسها تمامی قوانینی که باید به آن پایبند میماند را توسط یک وکیل به طور قانونی ثبت میکرده تا از تحقق آنها اطمینان حاصل کند. با وجود قوانین سختی که باعث میشد انجام این اجرا برای مدت زمانی طولانی غیر ممکن به نظر برسد، ایدئولوژی هشیه جستجویی بر ذات زمان، زندگی و هستی بود.پس با تمام وجود این پرفورمنس را اجرا کرد و در پاسخ به این سوال که آیا این پرفورمنس برایش خستهکننده نبوده؟ گفت: «چرا بوده؛ اما زندگی هم برایم خسته کننده است. وقتی برایم مهم نیست مشغول چه چیزی هستم، از بین همه کارها هنر را انتخاب میکنم. این اجرا برایم مانند منتظر ماندن در مطب دکتر بود؛ میدانی در حال انتظار کشیدنی اما کار بهتری هم نمیتوانی انجام دهی.»
تچینگ هشیه در دومین پرفورمنس خود به نام «قطعه ساعتِ زمان» که از 1980 تا 1981 به طول انجامید به مدت 365 روز، هر ساعت، یک روپوش کارگری خاکستری را به تن میکرد و رأس ساعت در یک دستگاه ثبت ورود و خروج کارت میزد. چند ثانیه بعد یک دوربین 16 میلیمتری که رو به روی ساعت کار گذاشته شده بود، از او در حالی که به لنز نگاه میکرد، عکس میگرفت. نتایج 8627 عکسی که در طول این زمان ثبت شده (او 133 بار از 8760 ساعتی که یک سال را تشکیل میدهند، خواب ماند) به یک ویدیوی 6 دقیقه و 44 ثانیهای تبدیل شده است که هر فریم یک ثانیه آن را تشکیل میدهد و عقربه سفید ساعت بیرحمانه میچرخد(این ویدئو را میتوانید در صفحه اینستاگرام مدرسه آرتسنس مشاهده کنید) و تصور خام آشنایی را فریاد میزند: «زمان تکرار میشود» اما هشیه نیز چنان عمل میکند که پروست میگوید: « در تئوری میدانیم که زمین میچرخد. ولی در عمل این را نمیبینیم و آسوده زندگیمان را میکنیم، چون زمینی که رویش گام میزنیم، نمیجنبد. زمان نیز چنین است و برای نشان دادن گریزش، قصه نویسان ناگزیر به چرخش عقربهها شتابی دیوانهوار میدهند و ده، بیست، سی سال را در دو دقیقه به خواننده مینمایانند».
او با تراشیدن موهایش در ابتدای پرفورمنس، با رشد ثانیه به ثانیه آنها و نگاه خشک و بیروحی که دارد، در خلائی دیوانهوار به مخاطب تفهیم میکند موهایی که در انتهای فیلم به شانه رسیدهاند، نماد تک تک ثانیههایی هستند که میگذرند و باز نخواهند گشت. هشیه برای این اجرا به مدت یک سال هربار بیشتر از50 دقیقه نخوابید و بیشتر از 500 متر راه نرفت اما فیلم کوتاهی را ثبت کرد که تماشای کامل آن برای انسان معاصر زجرآور است؛ همانگونه که سانتاگ میگوید: «دوربین به جای من میبیند و مرا هم وادار به دیدن میکند و تنها انتخابم این است که نبینم».
دریک آیسینگر در لیستی که سال 2013 از برترین پرفورمنسهای تاریخ منتشر کرد درباره این اثر نوشت: «قطعه ساعتِ زمان، روی شکافی که بین هنر و صنعت وجود داشت پل زده است؛ کاری که حتا اثر بزرگ «کارخانه» وارهول هم نتوانست انجام دهد.» همچنین موتیفهای پانچ کردن کارت ایدههایی همچون بردگی صنعتی و وضعیت کارگران کارخانهها را به یاد مخاطب میآورد.
تچینگ هشیه که در پرفورمنس قبلی خود به مدت یک سال در قفسی کوچک زندانی بود و سال بعد تحت فشارهای روانی و فیزیکی شدید ناشی از آن، آسوده نخوابید و زندگی نکرد، برای سومین پرفورمنسش تصمیم میگیرد به مدت یک سال وارد هیچ بنایی نشود و زیر هیچ سقفی نرود؛ نه خانه، نه ماشین، نه قطار، نه کشتی و نه حتی چادر. این اجرا با نام «قطعه فضای باز» از سال 1981 تا 1982 انجام شد و تنها چیزی که هشیه را از بیخانمانهای اطرافش متمایز میکرد کولهای بود که بر پشت داشت و روی آن قوانین پرفورمنسش نصب شده بود.
هشیه در این اجرا تنها یک شب از 365 شب را به دلیل دستگیر شدن توسط پلیس، زیر سقف خوابید که پرفورمنسهای قبلیاش باعث نجاتش شدند و قاضی او را به موطنش دیپورت نکرد. او به تعداد روزهای سال، نقشه نیویورک را چاپ کرد و هر روز مسیری که طی میکرد و ساعتی که از معابر مختلف رد میشد را علامت زد. در این اجرا مانند پرفورمنس از بدن گسستگی مونا هاتوم، او از تجارب بیگانگی و بیحاصلی خود و دورهای میگوید که تنها راه چارهاش برای بقا، گذراندن زمان بود. همچنین احساس انزوا، نیازی که به حضور دیگر افراد در زندگیاش داشت و پارادوکس درونی آزادی و سکون را به نمایش میگذارد. در این اثر او مجبور شد مانند یک حیوان فقط به غریزههایش تکیه کند و به همین دلیل معتقد است در طی این پرفورمنس توانسته کاملن آزادانه بیاندیشد. هشیه بعدها اعلام کرد پس از اتمام این قطعه از آنجایی که باید به زندگی نرمال برگشته و با واقعیت رو به رو میشد، افسرده شده بود.
در سال 1983 تا 1984 چهارمین اجرای او که با نام «قطعه طناب» شناخته میشود با همکاری پرفورمنس آرتیست دیگری به نام لیندا مونتانو، یک کاتولیک رادیکال که همسر خود را از دست داده بود، انجام شد. در این اجرا هشیه و مونتانو توسط یک طناب دو و نیم متری به یکدیگر متصل شده بودند و به مدت یک سال نباید طناب را باز کرده یا همدیگر را لمس میکردند. این دو برای نشان دادن گذر زمان موهای خود را از ته تراشیده بودند و تمام کارهای شخصی و خصوصی خود را به همراه یکدیگر انجام میدادند. این اثر که مفاهیمی مانند حریم شخصی، رابطه جسمی و جنسی، نزدیکی و دوری روح و جسم و پیوندهای خانوادگی را هدف قرار داده، به خوبی ایده هشیه مبنی بر اینکه انسانها با گذشت زمان به قفس یکدیگر تبدیل میشوند را نمایش میدهد.
آخرین پرفورمنس یک سالهی او که در سال 1985 و 1986 اجرا شد، «قطعه بی هنر» نام داشت که بر اساس قوانین آن هشیه برای یک سال نباید هیچ گونه اثر هنری خلق میکرد یا میدید، به هیچ گالری، موزه یا مکانی که با هنر مربوط باشد نمیرفت، هیچ کتابی مرتبط با هنر نمیخواند و به هر ترتیب نباید هیچ اثری از هنر وارد زندگیاش میشد؛ در واقع او تصمیم گرفت از بین دو کلید واژهای که ابداع کرده بود: «زمان زندگی» و «زمان هنر»، زندگی را انتخاب کند. این گزینش، زمانی ارزش حقیقی خود را نشان میدهد که به یاد بیاوریم در آن زمان دیگر هنرمندان برای تولید اثر هنری و فروش آثارشان چگونه خود را به آب و آتش میزدند.
و اما آخرین اجرای او اثری بود که مکمل و در عین حال متضاد اثر پیشینش بود؛ در «قطعه برنامه 13 ساله» هشیه متعهد شد از تولد 36 سالگی خود در 31 دسامبر 1986 تا تولد 49 سالگیاش در 1999 اثر هنری خلق کند اما هرگز آن را به صورت عمومی نمایش ندهد. به نظر میرسد هدف هشیه از این اثر زیر سوال بردن هنرمندانی بوده است که تنها داعیه شهرت سر میدهند و به ذات هنر توجهی ندارند. او که همیشه هنر را جوهره زندگی خود میدانست، هستی وجودی هنر را ارزشمندتر از این میدید که تنها برای نگاه و تعریف و تمجید دیگران به آن پرداخته شود. در این دوره به گفته خودش پرفورمنسی به نام «ناپدید شدن» کار کرد که به دلیل قوانین سخت و شرایط طاقتفرسایی که داشت، نتوانست آن را تمام کند. هر چند شاید این کاستی در اجرا، نشانهای باشد مبنی بر رهایی یافتن هشیه از قوانینی که تمام عمرش را تسخیر کرده بودند. با تمام شدن اجرای 13 ساله هشیه، در اولین روز قرن جدید یعنی اول ژانویه 2000، او طی اعلامیهای که با حروف بریده شده از روی کاغذ درست شده بود، اظهار کرد: «من خودم را زنده نگه داشتم. من 31 دسامبر 1999 را رد کردم» و پس از آن برای همیشه با هنر خداحافظی کرد و اعلام کرد که دیگر هنرمند نیست. هرچند 13 سال بعد طی مصاحبهای با مارینا آبراموویچ گفت: «من نمردهام و همچنان شاهدی بر هنر هستم. من یک هنرمند فرعیام». با وجود اینکه در دو اثر آخر او هیچ ردّی از کار هنری دیده نمیشود، هشیه در آنها نیز مانند دیگر پرفورمنسهایش، شکلی منحصر به فرد از مستند کردن هنر را نشان میدهد و روشهای بایگانی کردن زندگی را به چالش میکشد.
در سال 2008 کتابی با عنوان «خارج از اکنون» با روایت هشیه و قلم آدریان هیثفیلد منتشر شد که در آن بزرگترین استادان پرفورمنس آرت درباره آثار شگفت انگیز هشیه نوشته بودند. هرچند هشیه بعد از چاپ این کتاب در مصاحبهای گفت: «به خاطر انتشار کتابی که توانستم تمام حرفهایم را در آن بزنم، میتوانم همین فردا بمیرم» اما این کتاب آغاز شناخته شدنش و نمایشگاههایی بود که در گالریهای معتبری همچون MoMA، Guggenheim و در دو سالانه ونیز برگزار کرد. این کتاب که 400 صفحه دارد و قطع آن بزرگتر از اندازهایست که در قفسه کتابخانه جای بگیرد، کاملاً متناسب با هنر هشیه طراحی شده است. تک تک فریمهای «قطعهی ساعتِ زمان»، با نصف مقیاس واقعیشان، در 3۰ صفحه جای گرفتهاند و برای «قطعه برنامه 13 ساله» سیزده صفحه خالی به نشانهی اینکه هیچ چیز قابل گفتن نیست تمام سفید رها شدهاند. او در کتاب به نواقص اجراهایش آشکارا اشاره میکند و معتقد است: «اندکی آسیب برای هر سیستمی مفید است.»
«زندگی حبس ابد است. زندگی گذراندن زمان است. زندگی آزادانه اندیشیدن است.»؛ سه جملهای که هشیه در تمام مصاحبههایش به همین شکل و ترتیب بیان میکند. فلسفه حیات برای او این است که انسان زمان را مصرف میکند تا وقتی که بمیرد. هیچ اهمیتی ندارد انسان سختکوش باشد یا تنبل، مبدع باشد یا سنتگرا، همه به یک شکل زمان میگذرانند. هشیه درباره «قطعه ساعتِ زمان» خود میگوید: «بعضی فکر میکنند این قطعه به معنی تکرار است اما هر بار که ساعت عوض میشود همه چیز فرق میکند. درک زمان برای انسانها سخت است؛ با اینکه میدانند زمان متوقف نمیشود، هر دقیقه با دقیقه پیشین تفاوت دارد و نمیتوان به عقب برگشت اما همچنان بدون توجه به گذشت زمان زندگی میکنند و تصور میکنند که زمان باز خواهد گشت.» هشیه دلیل خود برای انتخاب «یک سال» به عنوان سنگبنای اجراهایش را اینگونه بیان میکند: «یک سال چرخه کاملی برای محاسبه زندگیست. اگر زمان بیشتر از یک سال میشد، هدف پرفورمنسها استقامت به نظر میرسید و اگر کمتر از یک سال طول میکشید دوره کامل نمیشد. برای من زندگی یک طرفه است. هرگز نمیتوانی بگویی فردا مثل دیروز خواهد بود؛ نمیتوانی به عقب برگردی. به همین دلیل یک سال. اجراها برای من خود زندگی هستند، زندگی ناب.» او آثار خود را به مانند اسنوپی از انیمیشن پینات باتر نگاه میکند: چشماندازی متفاوت از تفکر درباره زندگی.
یکی از ویژگیهای پرفورمنسهای هشیه این است که هیچ کس نمیتواند شاهد آن باشد؛ حتا اگر تمام مدت به اجرای او زل بزنیم، باز هم نخواهیم فهمید او حقیقتن در حال انجام چه کاریست. او زندگی خود را مستند نمیکند، بلکه تنها ردپاهایی از وجود خود به جا میگذارد. اجراهای او نه شاهکارهای پایداری هستند و نه انگیزهشان، تمایل آگاهانه به رنج است؛ آثار او تنها در اکتشاف زمان و مبارزه با بردگی آن خلاصه میشوند؛ زیرا او معتقد است انسان هرگز از جبرِ گذراندن زمان رها نخواهد شد.
هشیه که از جوانی مجذوب آثار نویسندگانی چون داستایوفسکی، کافکا و کامو بود به خوبی حس عمیق پوچی را میشناخت. او درست به مانند سیزیف پذیرفته بود برای رسیدن به آگاهی و آزادی تا ابدیت باری را بر دوش بکشد که در ظاهر تناوبی بیثمر به نظر میرسید اما در واقع او هنر را در همین تلاش برای بالا بردن سنگی مییافت که دوباره به پایین میغلتید و زندگی را زمانی میدانست که پس از پایین رفتن سنگ، خود را به آن میرساند و دوباره به بالا هلش میداد؛ زیرا چنان که کامو میگوید: «همه خوشی خاموش سیزیف آنجاست. سرنوشت او متعلق به خود اوست. تخته سنگ مال اوست... اگر یک سرنوشت انحصاری از برای انسان وجود داشته باشد، هیچ سرنوشت برتری یافت نمیشود، یا چنانچه به دست آید جبریست و محقر. در نتیجه انسان خویشتن را مالک روزهای خویش میداند و در این لحظه حساس که انسان به زندگی خویش برمیگردد، سیزیف نیز در حال بازگشت به سمت تخته سنگش و نظاره کردن خاطرات اعمالیست که آفریده خود او هستند؛ اعمالی که تنها با مرگش مسدود میشوند.» در پایان این مقاله پیشنهاد میکنیم با مراجعه به صفحه اینستاگرام مدرسه آرتسنس از دیدن ویدئویی که درباره سه تا از پرفورمنسهای تاثیرگذار او تهیه شده لذت ببرید.
اگر این مطلب را دوست داشتید پیشنهاد میکنیم مقاله درباره هنر تعاملی را هم بر روی وبسایت مدرسه آرتسنس مطالعه کنید.