ترجمه از محسن صانعی هنرجوی مدرسه آرتسنس،ویراستاری از تیم تولید محتوای آرتسنس
پیش از شروع مقاله باید بگوییم که عکاسی جنگ یکی از زیرمجموعههای
عکاسی مستند به شمار میآید.عکسهای این سبک از عکاسی که یکی از سختترین و چالش برانگیزترین سبکهای عکاسی به حساب میآید در طول تاریخ همواره نقش مهمی در توقف چرخه خشونت در قسمتهای مختلف دنیا داشتهاند و به همین دلیل است که کار عکاسان جنگ همیشه مورد ستایش و احترام بوده است. اگر دوست دارید با این سبک از عکاسی بیشتر آشنا شده و یا اطلاعات خود را در این زمینه بالاتر ببرید پیشنهاد ما شرکت در
کلاس عکاسی مستند و همچنین
کلاس داستان گویی با عکاسی مدرسه آرتسنس است.
دان مککالین « Don McCullin » عکاس جنگ درباره کارهایش میگوید: « زندگی کاری و حرفهای من به گونهای است که هرجا قدم میگذارم جنگ و خشونت به نظرم میآید.»
او که مانند
رابرت کاپا از مشهورترین عکاسان جنگ به شمار میآید، از ویتنام تا بیافرا تصاویر هولناکی از جنگ و رنجهای ناشی از آن ثبت کرده است. این عکاس مشهور در این گفتگو از کودکی سخت خود، فیلمی که آنجلینا جولی در باره زندگینامه او در دست ساخت دارد و تصاویری که هنوز در خواب به سراغش میآیند سخن میگوید.
در یکی از شبهای حضورش در ویتنام او همراه با یکی از سربازهای آمریکایی در پشت سنگرهای شهر "هیو" بود که ناگهان متوجه شیئی شد. نارنجکی که دشمن به سمتشان پرتاب کرده بود!
«به همدیگر نگاه کردیم و آن سرباز به یک سو پرید و من به سوی دیگر. بعد از انفجار فکر کردم که پایم را از دست دادهام اما شانس آوردم، اینگونه نبود ولی آن سرباز امریکایی کشته شد. در همان لحظه من در حالی که از بینی آن سرباز خون جاری شده بود و از پشت سرش بخاطر اینکه جمجهاش شکافته بود و دریایی از خون جاری بود عکس گرفتم.»
او چاپ جدیدی از این عکس را نشانم داد و من به وضوح دیدم که بعد از گذشت ۵۴ سال، همچنان آن خون سرخ جاری تازه بنظر میرسد. به او گفتم: میتونستی تو جای این سرباز باشی. «کار راحتی است، فکر میکنید ساده ترین کار دنیا فشردن دکمه شاتر دوربین است. اما نه، در خیلی از موقعیتها این سخت ترین کار است. او ادامه میدهد: "هر شب که به تختخواب میروم به آن روز فکر میکنم.»
دان مککالین اکنون ۸۶ سال دارد و در این مصاحبه برای ما خاطراتش از شهر تاریخی و شاهنشاهی "هیو" در حمله "تِت آفنسیو" ( عملیاتی که در سال ۱۹۶۸ و در شب سال نو ویتنامیها صورت گرفت و در آن نیروهای امریکایی طی ۱۲ روز این شهر را با خاک یکسان کردند را بازگو میکند: «جنگندههای فانتوم را میدیدم که به سمت شهر حرکت میکردند و بمبهای ناپالم ( نوعی بمب آتشزای شیمیای) خود که در محفظههایی استوانهای شکل در ابعاد یک اتاق بودند را بر روی شهر رها میکردند، من هم داخل همان شهر بودم و میدیدم که این بمبها به سمتم میآیند. »
ما در اتاقی کم نور در خانه دان مککالین در سامرسِت نشستهایم، جایی که او با همسر سومش کاترین زندگی میکند. در تراس خانه آرامش یک روز فوقالعاده تابستانی کاملن حس میشود. ازآنجا میتوان بوی خوش علف تازه در علفزاری که به رودخانه ختم میشود و کمی دورتر باغ میوه را استشمام کرد و لذت برد. بخشی که قسمتی از این زمین ۲۰ هکتاری را تشکیل میدهد. اما مککالین چیزی که خودش آن را " نور رامبراند" مینامد را خیلی هم دوست ندارد و فضای داخل خانه را ترجیح میدهد. او میگوید: « مایلم که عکسهایم تیره باشند، همانطور که خودم هم بودن در تاریکی را دوست دارم.»
جالب اینجاست که او هیچوقت از این باغ زیبا در روزهای با شکوه تابستانیاش عکاسی نمیکند و همیشه در انتظار زمستان میماند تا برگهای درختان ریخته و سپس به سوی زمینهای خیس و مسطح میرود که باد آنها را جارو کشیده و شروع به عکاسی از این تیرگی مجلل میکند. انگار او حتا در طبیعت هم عکاسی کردن از مرگ را ترجیح میدهد.
وقتی که این مستند نگار جنگ برای اولین بار تصمیم گرفت تا جاذبههای انگلستان را ثبت کند نیز تاریکی همچون طالعی نحس او را دنبال میکرد. در حالی که مککالین همراه همسرش در حال رانندگی به سمت کمبریج بود، متوجه مردی شد که کلاه سیلندری بر سر داشت و در کنار چرخ دستیاش مشغول فروختن بستنی بود. بر روی لبه کلاه مرد بستنی فروش که او را "اسنویی" (سفید برفی) مینامیدند موشهای زندهای بودند و همین باعث شد مککالین مجذوب شخصیت بستنی فروش شود و از او درخواست کند که در خانهاش از او عکاسی کند. مککالین از خاطره آن روز عکاسی میگوید: « او برای ژست گرفتن موشی را درون ریش خود قرار داد و موش هم از ریشش بالا رفت و وارد دهانش شد!»
یا در لحظهای دیگر در حین عکاسی به او گفتم: « اسنویی، اون گربه یکی از موشهای تو را کشت!» سپس او رفت و یک شنکش برداشت و برگشت، بعد از آن گربه را گرفت و مثل کارتون تام و جری شروع به تنبیه کردنش کرد. مککالین ادامه میدهد: «در همانجا من دیدم که این مرد که در دیدگاه همگان مردی مهربان به شمار میآمد، چقدر در واقعیت خشن بود و باز هم متوجه شدم که انگار من هرکجا که میروم مرگ و خشونت موج میزند و حتا در انگلستان هم از آن رهایی ندارم.»
خودش میگوید تصاویر دیگری نیز هستند که شبها کابوسوار به سراغش میآیند؛ چند ماه بعد از اینکه از بمبارانهای سهمگین در "هیو" ویتنام جان سالم به در برد، مککالین برای پوشش خبری جنگ در "بیافرا" در جنوب شرقی نیجریه به آنجا رفته بود.
« آیا میتوانید باور کنید که در بیافرا یک میلیون نفر از گرسنگی جان خود را از دست دادند؟ من در یک مدرسه ۶۰۰ بچه را دیدم که از فرط گرسنگی به سختی حتا میتوانستند روی پاهایشان بایستند. آنها جلوی چشمانم بر زمین میافتادند و میمردند.» او سپس لحظهای سکوت میکند؛ «گاهی وقتها که درباره این موضوعات با دیگران حرف میزنم، با خودم فکر میکنم که انگار دیوانهام و یا دروغ میگویم، یا اینها توهمات من است. همیشه این سوالها را از خودم میپرسم! اما من عکسهای همه این رویدادهای تلخ و وحشتناک را دارم و آنها گواه واقعیتاند."
دلیل ملاقات من با دان مککالین این است که او مفتخر به دریافت مدال افتخار بریتانیا در گردهمایی طراحی لندن شده است. افرادی که پیش از وی این مدال را دریافت کردند عبارتند از: ویوین وستوود، دیتر رمز و ریچارد راجرز. مککالین درباره کسب این مدال میگوید: " اینکه تلاشهای من بعد از ۶۰ سال طاقت فرسا مورد پسند و توجه قرار دارد حسی ناب و دوست داشتنی برای من است."
سوزان سانتاگ در جایی درباره مککالین میگوید: « تردیدی بر خواست این مشاهدهگر مشتاق و سرسخت در جهت انعکاس اخبار از دل جهنم وارد نیست. او قصدش اندوهگین کردن و بر افروختگی مخاطب است از این هجم از تلخی و مصیبت که اتفاق اقتاده است.»
اما همه مخاطبان آثار مککالین با این نظر موافق نیستند. مککالین تعریف میکند که یکبار برای انجام مصاحبه به دفتر یک خبرگزاری رفته بودم، یکی از کارمندان آنجا تا مرا دید با ناراحتی از اتاق خارج شد! او به همکارانش گفته بود: « من با این حرامزاده که خرج زندگیاش را با عکاسی از مصیبت زدگان بدست میآورد در یک اتاق نخواهم ماند." مک کالین میگوید در پاسخ به او گفتم: « من کاملن تو را درک میکنم.» و ادامه میدهد: « تا جایی که یادم میآید این تنها باری بود که بخاطر عکسهایم مورد حمله قرار گرفتم،خودم هم تعجب میکنم که چرا بیشتر با چنین نظرات و برخوردهایی مواجه نشدم.»
پس سوال اساسی اینجاست که آیا او و امثال او از رنج دیگران سود میبرند؟ مککالین در پاسخ میگوید: « من در اینباره همیشه احساس گناه میکنم. انگار که خودم را بصورت مداوم با افکاری و خاطراتی که آرامشم را بر هم میزنند محاکمه میکنم. این افکار تمام لذتی را که میتوانستم از زندگیام ببرم از من سلب کردهاند. برای چه؟ برای اینکه شناخت و قضاوتهای اخلاقی مردم از اتفاقاتی که در دنیا میافتد، از کسانی که برای ما و دیگران تصمیمگیری میکنند باید صحیح و منصفانه و بر اساس اطلاعات درست باشد. شما نمیتوانید فقط خوشیهای دنیا را درنظر بگیرید، فکر میکنم به این دلیل است که عکسهای من آزار دهنده بنظر میرسند، چون من آن روی دیگر را هم به مردم نشان میدهم. »
من بر این باورم که مهمترین دلیلی که عکسهای مککالین این چنین تلخ و تاثیرگذار بهنظر میرسند به این خاطر است که در بیشتر عکسهای او سوژهها بطور مستقیم به دوربین نگاه میکنند. تصاویر مشهوری همچون سربازی که در نبرد "هیو" دچار "شِل شاک" ( نوعی شوک روانی که در اثر خشونت زیاد در میادین جنگ افراد دچار آن میشوند) شده و یا عکس دیگری با عنوان "ایرلندی بی خانمان زجر کشیده، اسپیتافیلدز، لندن، ۱۹۶۹" و یا عکس پسر کامبوجی که قفسه سینهاش به شکل فجیعی پاره شده است و برتخت بیمارستانی مملو از مجروحین در پنوم پن به تاریخ ۱۹۷۵ گرفته شده از این دستهاند.
داستان پر از درد و رنج این عکسها بصورت مستقیم از طریق چشمان سوژهها روایت میشوند و خود مککالین هم این موضوع را تایید میکند. او میگوید: « من تقریبن از همگی آنها خواستم تا به من نگاه کنند زیرا مطمئن بودم که چشمهایشان حتا بدون گشوده شدن دهان راوی قصههای این آدمها هستند. از طرف دیگر من همچنین عکسهای هیجان انگیز زیادی گرفتم از جمله عکسی از یک سرباز که در حال پرتاب نارنجک است. اما به نظرم این گونه عکسها به نوعی جنبه هالیوودی دارند. من فکر میکنم این تصویری از جنگ نیست، جنگ در صورت انسانها نهفته است. داستان جنگ اینگونه است، این چشمان انسانهاست که از روح آنها خبر میدهد."
مککالین از همان دوران کودکی هم به دنبال کشف رنج انسانها در محل زندگیاش در لندن بود. "مردم به من میگویند محله فینزبوری پارک بسیار اصیل است، اما از نظر من این غیر ممکن است.» این محله در نگاه اول ساکت و امن و آرام به نظر میرسد،در حال حاضر در نزدیکی ایستگاه مترو نانوایی گِیلز قرار دارد، همچنین یک سینما، تئاتر و کافهای پرهیاهو بنام ال فرسکو.
چشمان مک کالین با تردید از لای ابرو های پرپشتش مشکوک بنظر میرسند. او میگوید:
« همیشه در منطقه دعوا و نزاع برقرار بود، دعوا میکردی و پس از آن در فضاهای وحشتناکی پنهان میشدی، سپس به خانه میرفتی و مادر در خانه مخفی گاهی را در اختیارت میگذاشت.» در میان تمام داستانهای وحشتناکی که مککالین از آن روزها برایم تعریف کرده است، یکی از بقیه جالب توجهتر بود. همینطور که او برایم درباره "پسری شیرین عقل که یک سگ پلیس را گاز گرفت" تعریف میکرد من میخندیدم. در همین هنگام مکالین طبق عادتش حرفی زد که باعث شد آن خنده بر روی لبهایم خشک شود: « پسرک به حدی از این کارش ناراحت شده بود که همان روز در گل فروشی محله،جایی که در آن کار میکرد، خودش را دار زد، این فکر که کسی خودش را در گل فروشی دار بزند، خیلی غمانگیز است بطور معمول یک گل فروشی محلی که برای شادی است و همه مشتریان آن لبخند به لب دارند، بعد از آن اتفاق حس میکردم که تمام دیوارهای آن مغازه مملو از غم شده بود. انگار که کسی مدام تو را از خود بیخود میکند. به عنوان کسی که در فقر زندگی میکرده، فکر میکنم زندگی حداقل برای من یک تلخی ادامه دار است.»
مککالین در خاطرهای دیگر از دوران کودکی در محل زندگیاش تعریف میکند که: « در یک روز بارانی ما داشتیم دنبال بازی میکردیم و من در بازی به دنبال دختری میدویدم و او هم از فرط هیجان جیغ میکشید. اما ناگهان سر و کله پلیسی سبز شد و همه ما را با باتوم مورد ضرب و شتم قرار داد، هیچ وقت به پلیس اعتماد نداشتم.»
مککالین با مادری که به شدت الکلی و بد دهن بود در یکی از بدنامترین محلههای لندن بزرگ شد؛ محل زندگیاش روبروی خیابان "Bunk" بود، جایی که به بدترین خیابان لندن مشهور بود و پلیسها بطور مداوم برای مبارزه با اراذل و اوباش به آنجا میرفتند.
مککالین مدرسه را در همان سالهای ابتدایی رها کرد و سرگردان مشغول به تجربه و انجام کارهای مختلفی شد. ابتدا شروع به فعالیت در رستوران ایستگاه قطارهای لندن به منچستر کرد. سپس خدمت سربازیش را در نیروی هوایی انجام داد، جایی که با مقدمات عکاسی آشنا شد و بصورت خودآموز آن را یاد گرفت. او میگوید: « در آزمون تئوری عکاسی نیروی هوایی مردود شدم چون نمیتوانستم آنچه را که میدانستم و به خوبی به انجامش مسلط بودم را برای دیگران توضیح دهم.»
پس از پایان سربازی از دوستان جدیدش که اهل هند غربی بودند شروع به عکاسی کرد. « عکس جالبی از آنها دارم که در حیاط پشتی خانه در حال انجام بازی دومینو با ۵۰۰ قوطی خالی آبجو هستند. با آنها احساس همدردی میکنم زیرا با امید، آرزو و اعتماد فراوانی پا در خاک این کشور گذاشتند اما به آنها خیانت شد. نه در آن سالها، بلکه سالها بعد در رسوایی ویند راش.» او به ندرت به آن محله سر میزند، « وقتی که شرایط کنونیام را دارم چرا باید بخواهم که به آنجا بروم؟ باید با شلاق من را بزنید تا به آنجا برگردم.» با این وجود چند سال پیش یک تیم فیلم سازی او را در حالی که به آنجا سر زده بود دنبال کرد.« محلهای که ما در آن زندگی میکردیم تعفنآور بود، اما یک زن دوستداشتنی اهل هند غربی آنجا را به مکانی دوستداشتنی تبدیل کرده بود."
در میان اوباش و مجرمان سابقه داری که مککالین دوران بچگیاش را با آنها میگذراند، عدهای از افراد تمیز و اتو کشیده بودند به نام "گاونرها". او از آنها در خرابههای یک ساختمان در حالی که با چهرههای وحشتناک در کت و شلوارهای یکشنبه شان ژست گرفته بودند عکسی گرفت و موفق شد آن عکس را به مجله آبزرور بفروشد، ادیتور تصویری مجله به حدی از آن عکس خوشش آمد که از همان زمان به بعد، مککالین برای انجام ماموریتهای خارجی به کشورهای مختلف فرستاده شد.
ابتدا به برلین و سپس به قبرس. او دهههای ۶۰ و ۷۰ را در چرخهای از ترس و وحشت و خشونت سپری کرد: بیافرا، ویتنام، ایرلند شمالی، بیروت، بنگلادش و همینطور در محل زندگی خود بردفورد، اسکاربورو، ناحیه شرقی لندن. تمامی تجربیات تلخ و سهمگین او بصورت سیاه و سفید در عکسهایش باز نمایی شد، در حالی که اندوهی تاریک روی تک تک فریمهایش سایه افکنده بود.
عده ای بر این باور بودند که او یک کاتولیک است و به همین دلیل مجبور به تحمل دیدن رنج دیگران و همینطور تحمل عذاب بابت گناهانش است. او منکر این نظریه میشود و اشاره میکند: « ۱۳ ساله بودم که پدرم مرد. او برایم بسیار عزیز بود. در زمان مرگش وقتی بسیار لاغر و به دلیل بیماری آسم به شدت ضعیف شده بود، به من گفت که خدایی وجود ندارد.»
با این وجود عکسهای مککالین از میادین جنگ و فضاهای پر از رعب و وحشت، یک هدف والای اخلاقی دارند که خودش این گونه به آن اشاره میکند: « شکستن قلب و در هم کوبیدن روح افراد آسوده خاطر» . همچنین او میگوید: « امروزه دیگر فتوژورنالیسم وجود ندارد». درتصاویری که این روزها از اوکراین منتشر میشوند او چیزی نمیبیند که وی را تحت تاثیر قرار دهد. مککالین عکسهای "آنی لیبوویتز" که برای مجله ووگ پرترههایی از "ولادیمیر زلنسکی" و همسرش " آلنا زلنسکا" تهیه کرده است را مورد استهزا قرار میدهد. بر باور مککالین، زمانی فوتوژونالیسم تاکید بر آن داشت تا توجهات را به مسائل مهم دنیا جلب کند اما امروز بروی مسایلی متمرکز است که حتا ارزشش را هم ندارند. به گفته او: « در عکسهای مجله ووگ شور و اشتیاقی به چشم نمیخورد و همچنین این عکسها به ندرت بر مرفهان بی درد اثر گذار است».
در نتیجه دو اتفاق، فوتوژورنالیسم حد اقل برای مککالین ۴۰ سال است که مرده. اندرو نیل او را از نشریه ساندی تایمز یعنی جایی که هجده سال از عمر خود را زیر نظر ادیتور اسطورهای هرولد ایونز سپری کرده بود اخراج کرد، این اتفاق تا زمانی که رابرت مرداک مدیریت نشریه را بر عده گرفت ادامه داشت.
اتفاق دوم هم این بود که در سال ۱۹۸۲ مجوز دولتی او جهت همراهی نیروهای بریتانیا در حمله به جزایر فالکند (جنگ بین بریتانیا و آرژانتین) صادر نشد، زیرا گمان میکردند که تصاویر مککالین از رنج انسانها بسیار غم آلود و تکاندهنده است و این با پیام تبلیغاتی که دولت در پی نشان دادن آن به مردم بود هم راستا نیست. به عقیده مککالین از آن زمانها به بعد عکاسی تنها در جهت شکل دادن به افکار عمومی با تمرکز بر سلبریتیها و تبلیغات آنها پیش رفته است، دقیقن تمام چیزهایی که عکسهای خودش در جهت مخالف آن است.
او هرگز علاقه ای ندارد که خود را درگیر ظواهر جدید زندگی کند، نه اینستاگرامی دارد و نه حتا یک عکس سلفی. به من میگوید تمام پسرانش که نتیجه سهبار ازدواج او هستند همگی ۱۸۰ سانتی متر قد دارند اما در عکسهای خانوادگیشان بر روی پنجه پاهایشان میایستند تا پدرشان را کوچکتر و کوتاهتر نشان دهند! مک کالین اما عکسی از آلبوم های خانوادگیاش نشانم نمیدهد انگار که این خط قرمز اوست. او میگوید: «من خیلی پنهانی زندگی میکنم و این باعث میشود کسی من را مورد آزار قرار ندهد و این سبک زندگی را واقعن دوست دارم.»
مککالین از خانه ویلایی خودش بهعنوان پناهگاهی از ترسهای جاری در جهان یاد میکند. «در آنجا فضایی را دارم که میتوانم از همه چیز دور شوم و گناهانم که همچون پوست من را احاطه کردهاند را از خودم دور کنم، مثل یک مار پوست بیاندازم و رها شوم.» با این حال زندگی شخصی او هم مصائب بسیاری داشته است؛ یکی از آنها ۳۰ سال پیش اتفاق افتاد، روزی که مصادف با روز ازدواج اولین پسرش بود، مک کالین میگوید: «هنگامی که روی کاناپه از خواب بیدار شدم چون من و همسر اولم کریستین جدا میخوابیدیم زیرا من به او خیانت کرده بودم، به طبقه بالا و اتاق کریستین رفتم او در تختش نشسته اما مرده بود. دستم را به دورش انداختم پشتش هنوز گرم بود اما جلوی بدنش سرد. ساعت هفت صبح یک روز زیبای تابستانی بود که این اتفاق افتاد. فکر میکردم در زندگی از پس هر چیزی بر میآیم اما این اتفاق ناگهان مثل مشتی بر صورتم کوبیده شد."
هرولد ایونز ادیتور درباره عکاس اصلی خودش جان مککالین این گونه نوشته است: « در زمان کار کردن قلدری در لباس نظامی، اما مککالین یک انسان با طبعی هنری و لطیف است».
دان مککالین به تازگی پروژهای طولانی مدت در باره مناطق امپراطوری روم را به پایان رسانده که برای انجام آن از دیوار هادریان تا پالمیرا در سوریه را پیموده است. او از عکسهای این پروژه یک درس اخلاقی گرفته و آن « وحشی گری زیر پوشش تمدن است». زشتیایست که این شکوه را پدید آورده است. « رومی ها همیشه درگیر جنگ بودند و وقتی جلوی این بناهای رومی میایستم دچار دوگانگی میشوم، احساس خوبی ندارم، اما همزمان در حال تماشای شکوه آنها هم هستم. لحظهای فکر میکنم و از خودم میپرسم آیا اینها بدست بردگان ساخته نشده اند؟ که در بیشتر مواقع پاسخ این سوال مثبت است."
او به معبد بعلبک که امروزه در لبنان است اشاره میکند. « آنچه در آنجا هست خود به خود ساخته نشده. وقتی به چیزی بسیار زیبا نگاه میکنید، باید به آن فکر کنید. من همیشه با خودم در جدال هستم. شیئی مملو از گناه خودش را به ما زیبا جلوه میدهد و من هم سعی میکنم در عکسهایم آن را زیباتر نشان دهم. چه باید بکنم؟ دوربینم را درون کیفم بگذارم و از عکاسی از آن دست بکشم؟»
اکنون که مجموعه تمدن رومیهایش به اتمام رسیده، او مشتاق است تا پروژه عکاسی از مجسمههای مرمری پارتنون را آغاز کند. او همچنان مایل به کار و فعالیت است اما آن طور که دلش میخواهد نمیتواند در تاریکخانه دوست داشتنیش زمان بگذارد زیرا در حال حاضر کار با مواد شیمایی در تاریکخانه برای سلامتیاش مضراست. او هم مثل پدرش از آسم رنج میبرد و همچنین سال گذشته مجبور به قطع انگشت شستش به دلیل بیماری قند شده است. میگوید: « این عمل در بهبود حالش موثر نبوده است.» او آخرین عکسهایی را که گرفته نشانم میدهد: عکسهایی بزرگ و دوست داشتنی و جذاب از مجسمههای کلاسیک در موزههای مختلف دنیا، که توسط یکی از دوستانش بصورت پرینت تزریقی چاپ شدهاند. او حالا مجبور است که انجام بخشی از کارها را به دیگران بسپارد که این برای کسی که خودش را یک انسان مستقل و خود ساخته مینامد و با چنگ و دندان از جاهایی وحشتناک و خطرناک خودش را نجات داده کار راحتی نیست.
در میان این دیگران، بازیگر، کارگردان و نماینده سازمان ملل برای پناهجویان، آنجلینا جولی نیز قرار دارد. آنجلینا جولی اخیرن مککالین را برای درمیان گذاشتن برنامهاش با وی جهت ساخت فیلمی درباره زندگی مککالین بر اساس کتاب اتو بیوگرافیاش که با عنوان " رفتار غیر معقول" در سال ۲۰۰۲ منتشر شد به رم دعوت کرد. در مراحل ابتدایی، صحبتهایی بود که تام هاردی نقش او را بازی کند اما بنظر میرسد سن این بازیگر مناسب این نقش نیست. مککالین میگوید : « او بسیار زن دوست داشتنیای است و برای ساخت این فیلم هم بسیار مصمم است. به من گفت که در نیویورک دفتری دارد که تمام عکسهای من را بر دیوار آن آویخته و میخواهد که این کار را انجام دهد.» پس بنظر میآید فوتوژورنالیسم کاملن هم از بین نرفته و هنوز از روی دیوارها با آنجلینا جولی سخن میگوید.
مککالین از اینکه هنرپیشهای را برای بازی در فیلم بجای خودش پیشنهاد دهد سر باز میزند. او میگوید: « ببینیم چه میشود! من پیر تر از آنم که خواسته خاصی برای زندگیام داشته باشم. زندگیام رو به پایان است اما با این وجود مایل نیستم بیکار بنشیم. برنامههایی دارم تا برای عکاسی به جاهای مختلفی بروم، دلم نمیخواهد گوشه خانه بنشینم و در انتظار مرگ باشم."
در پایان مصاحبه او من و عکاسمان را به ایستگاه قطار رساند، با سرعت خیلی زیادی میراند تا اینکه از قطار جا نمانیم. همینطور که با سرعت زیاد در اتوبانهای سامرست بودیم، فریاد میزد که « من عاشق این کار هستم (اشاره به رانندگی سریع )، آدرنالین! » این کار او وحشتی که در عکاسی جنگ وجود دارد را به یادم میآورد، هیجان شکستن درها با لگد و وارد شدن به جایی که او نباید در آنجا میبود. مککالین در این باره میگوید: « عاشق کارم بودم و هیچ وقت شکایتی از سختی و وحشت آن نداشتم. من کسی بودم که مسیرم را در زندگی انتخاب کردم، کسی بودم که به دنبال کار مورد علاقه در زندگیام میگشتم و خوش شانس بودم که آن را پیدا کردم.»
اگر این مطلب را دوست داشتید پیشنهاد میکنیم مجموعه عکس دره سایهها که درباره جنگ در کشمیر است را هم بر روی وبسایت مدرسه آرتسنس مشاهده کنید.