اگر مقاله
ردپای زمان را در وبسایت مدرسه آرتستس مطالعه کرده باشید، با آثار چیهارو شیوتا هنرمند معاصر ژاپنی آشنا شدهاید. ما در این مقاله به بررسی یکی از مهمترین آثار او به نام Internal line میپردازیم.
شیوتا در مجموعه Internal lines از یک اسطوره ژاپنی الهام گرفته که میگوید هر کودکی در هنگام تولد نخی سرخرنگ به تکتک انگشتانش دارد که ادامه و امتداد رگهای او و سرچشمه گرفته از قلبش میباشند. در این اینستالیشن جمعن 34 کیلومتر نخ قرمز رنگ و ده هزار گره و سه پیراهن بزرگ قرمز رنگ آویخته از سقف استفاده شده تا هنرمند با بکار بردن استعاره یکی شدن بدنها و رگهای خونی (لباسهای بزرگ با دامنهای گسترده و نخها) ایده پیوستگی بشریت را پررنگکند. در طول حیات این نخها با نخهای آدمهای دیگر پیوند میخورد، نه الزامن عاشقانه، هر گونه وابستگی به آدمها گرهای در این نخها میاندازد.هنرمند با این استنباط میگوید: بنابراین همه انسانها در سراسر جهان به هم وابسته و پیوستهاند حتا اگر نتوانیم نمود خارجی آن یعنی نخهای سرخ رنگ را ببینیم اما میتوانیم آنرا حس کنیم. در فرهنگ ژاپنی رنگ سرخ نماد زندگیست و او با در هم تنیدن نخهای سرخ، گویی به لایههای درونی زندگی مجرایی برای عیان شدن میدهد.
همچنین در افسانهای دیگر انسانها پوست دومی دارند که این پوستهی نادیده، مکان ذخیره شدن خاطرات آنهاست و این پوست نیز به رنگ سرخ است. رنگ سرخ نماد انرژی حیات و اتصال میان قلب آدمی و کائنات است. او در دورهای که با بیماری سرطان دست به گریبان بود بیشتر مجذوب این نماد شد. در عین حال که به نظر میرسد او در یک مکالمه پایان ناپذیر با عالم درون و برون خود به سر میبرد، انگار تعریف غالب از بدن برایش به دو بخش تقسیم شدهاست؛ قسمتی استخوانها و رگ و پی وجود انسان و در سمتی دیگر روح و خاطرات وی،کالبد این جهانی و جان ازلی.
از سوی دیگر این اتصال همه عناصر هستی بود که برای چیهارو زندگی را به یک کل واحد سیال بدل مینمود.درست مثل آنچه در یکی دیگر از مهمترین آثارش به نام
“Counting memories “ مشاهده میکنیم، او انگار با خاطرات مشترک نسلهای بسیاری از مخاطبانش پیوندی نامرئی دارد، زنان و مردانی که یا در کودکی با نخهای رنگی در دستان شان بازیهای ساده میکردند یا در جوانی هنرهایی مثل مکرومه بافی یا حتا بافتنی را تجربه کردهاند. گویی این تارهای رنگی از ابتدای زمان و از دوردست های بشریت تا به امروز همواره در زندگی انسانها نقش داشتهاند.
در نهایت او با این دیدگاه که از کوچکترین عنصر کائنات تا بزرگترینشان به هم پیوسته و با هم در فرکانسهای مشابه قرار دارند، زندگی را تجربهای دائم در تغییر میداند. هیچ چیز هرگز ثابت نیست و در این میان، انسان فرو میرود و بر میآید، میآفریند و درهم میشکند، غرق میشود و دوباره زاده میشود. بی وقفه و نو به نو