میلان کوندرا متولد چکسلواکی بوده و از سال 1975 مقیم فرانسه شده است. شاید برای معرفی او باید به همین یک خط بسنده کرد چرا که کوندرا ترجیح میدهد زندگینامهای نداشته باشد و بر این باور است که نویسنده باید از گفته
«گوستاو فلوبر» پیروی کرده و « پشتِ اثرِ خود پنهان شود».
او که مانند
رومن گاری از برجستهترین نویسندگان معاصر است میگوید: «نویسنده خانه زندگانیاش را ویران میکند تا با سنگهای آن، خانه رمان خود را بسازد.»
در رمانهایش نیز کمتر به زندگینامه شخصیتهایش پرداخته و بیشتر اندیشهها و احساسات آنها را میکاود و معتقد است باید به هستیِ شخصیتها راه یافت.
هم اوست که بین زندگی و هستی آدمها تفاوت و تمایز قایل است.او با الهام از پدرش که نوازنده برجسته پیانو بود با موسیقی آشنایی عمیقی یافت، علاقه او به موسیقی در اولین رماناش به نام «شوخی» کاملن هویدا است و این اثر تنها کتاب کوندرا است که در آن خودِ نویسنده راوی داستان نیست.
کوندرا حدود ۱۴ سال داشت که سرودن شعر را آغاز کرد. او میگوید تا ۲۵ سالگی به موسیقی، بیشتر از ادبیات علاقه داشته است و این شیفتگی تا همیشه در فکر و احساسش باقی میماند. همانطور که در یکی از مصاحبههایش میگوید: «تا ۳۰ سالگی چیزهای زیادی نوشتم. بیش از همه در مورد موسیقی نوشتم. شعر گفتم و حتی یک نمایشنامه هم نوشتم. در مسیرهای مختلفی حرکت میکردم زیرا به دنبال سبک و صدای خودم بودم و میخواستم خودم را پیدا کنم. با نوشتن اولین داستان مجموعه «عشقهای خندهدار» در سال ۱۹۵۹ مطمئن شدم که خودم را پیدا کردهام. من نویسنده و رماننویس شدم و جز این هیچ نیستم. از آن زمان به بعد دیدگاه زیباشناختیام نیز تغییری نکرده است. این دیدگاه ظاهر میشود تا شما از واژههایتان به صورت خطی استفاده کنید»
آثار میلان کوندرا از دید تاریخی متاثر از دوران پرآشوب کشورش است و از منظر فلسفی، از نیچه الهام گرفته است.
کوندرا در دومین رمانش به نام «زندگی جای دیگری است» داستان زنی را روایت میکند که از مردی صاحب فرزند میشود که به او علاقهای ندارد، زنی که تمام آمال و آرزوهایش را در پسرش میبیند و در تلاش است که او را مردی شاعر بار بیاورد. نکته مهم در این کتاب نوع نگاه کوندرا به رمانتیکهاست .کوندرا برخلاف باور عمومی، رمانتیکها را افرادی کمخرد، دور از اندیشه و مغلوبِ احساسات بهتصویر میکشد. در واقع، رمانتیکها مانند یارومیلِ شاعر، ادبیات را چیزی ورای زندگی میدانند و به دنبال زندگی در جایی دیگری هستند. این کتاب در سال ۱۹۷۳ در فرانسه چاپ شد.
در سال ۱۹۷۵ کوندرا کتاب «خنده و فراموشی» را نوشت. این کتاب ترکیبِ عجیبی از یک رمان، مجموعهای از داستانهای کوتاه و تفکرات و تأملات نویسنده است.
در سال ۱۹۸۴ کتاب «سَبُکی تحملناپذیر هستی» (بار هستی) را نوشت. این رمان شهرتِ او را به عنوان یکی از رماننویسانِ بزرگِ معاصر تثبیت میکند. بار هستی روایت ارتباط میانِ آدمهاست که درونمایهای فلسفی و روانکاوانه دارد. کوندرا در این کتاب، دغدغههای ذهنی و روان پریشیهای شخصیتهایش را به خوبی پیش چشمِ خواننده به تصویر میکشد، شخصیتهایی که سرشار از حسِ تنهایی و درماندگی هستند. اثری که رسالتش ایجادِ پرسش و درگیرکردن ذهن با مفاهیم عمیق و پیچیدهی هستی است. کوندرا شاید با این اثر خواسته است تلنگری به انسان بزند تا جوابی برای این سوال که بخشی از متن کتاب است، پیدا کند:
«چگونه بار هستی را به دوش میکشیم؟ آیا سنگینی بار، هولانگیز و سبکی آن دلپذیر است؟»
علی رغم این که او معتقد است رمانهایش برای فیلم مناسب نیستند، چهارسال بعد به عنوان مشاور به فیلیپ کافمن کمک کرد تا از روی این اثر فیلمی با همین نام ساخته شود.
در سال۱۹۹۰ کتاب «جاودانگی» را که از درونمایهی فلسفی بیشتر و عمیقتری برخوردار است را منتشر کرد.
این اثر نیز مانند کتابِ بار هستی، سرشار از اندیشه و کاوش دربارهی انسان و تنهایی است و چالشهایی را در ذهن خواننده ایجاد میکند و به طور کلی مفاهیم جهانیتری را در خود میگنجاند.
«هنر رمان» در سال ۱۹۸۶ انتشار یافت. این کتاب، مجموعه کاملی است از تفکرات کوندرا درباره تاریخ تحول هنررمان در اروپا و نیز بررسی و تحلیل خود او درباره رمانهایش میباشد. «جهالت»، «آهستگی»، «هویت» و... از آثار دیگر او به شمار میآید.
کوندرا در کتابهایش پی قهرمانسازی نیست، بلکه برای شناختن همه انسانها و جسم و روح آنان رمان مینویسد. او کمتر با رسانهها گفتگو میکند، تاکنون چندین بار نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات بوده است. آخرین رمانی که از او منتشر شده، «جشن بیمعنایی» نام دارد که در سن ۸۶ سالگی به نگارش درآورد
تابعیت چک میلان کوندرا پس از ۴۰ سال به او بازگردانده شد و وی در سال ۲۰۲۰ بیستمین برنده جایزه فرانتس کافکا گردید، او هماکنون در فرانسه روزگار میگذراند.
همانطور که در یکی از مصاحبههایش چنین میگوید: «من برای همیشه در فرانسه خواهم ماند بنابراین دیگر یک مهاجر نیستم، اکنون دیگر فرانسه یگانه وطن من است، من احساس بیریشگی نمیکنم، ۱۰۰۰ سال چکسلاواکی جزء غرب بود امروز جزء امپراطوری شرق شدهاست. من در پراگ بیشتر احساس بیریشگی میکنم، تا در پاریس.»
اگر این مطلب را دوست داشتید پیشنهاد میکنیم مقاله درباره کافکا و آثارش را هم بر روی وبسایت مدرسه آرتسنس مطالعه کنید.